زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم.
نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود.
بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم.
میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم.
این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی...
آدرس دفتر رو به امیر داد و قرار شد فردا اول وقت من پشت میزم باشم.
امیر گفت تدارکات اون مهمونی کذایی هم از الان آماده میشه.منم که کارم فقط تمرین رقصه!
الی و کتی جفتشون وارد بودن.من نمیدونم سرهنگ اینارو از کجا آورده؟!
ریتم ها رو بهم یاد دادن.یه سری رقص پایه که با هر آهنگی میشه اجراش کرد.
عربی و ایرانی و عشوه و کرشمه و ازین رقصای تحریک کننده بهم یاد دادن.لا گور بره اون خردادیان که اینقدر سخت رقص طراحی میکنه.اه اه مرتیکه چندش..
خیلی سخت بود خصوصا قسمت لرزش بدن ولی خب بالاخره یاد گرفتم.
با کمک اونا واسه روز مهمونی یه برنامه خیلی باحال که خودم خیلی خیلی ازش خوشم اومد آماده کردیم.ولی میدونید یه خورده خجالت آوره!
فرداش من پشت میزم توی دفتر کارم نشسته بودم.واقعا سرهنگ ای ول داره.سر سه سوت شرکتو آماده کرد.مثلا این شرکت من کار دومم بود و یه جور رد گم کنی و چون کار قبلیم پیش پلیس لو رفته بود یه کار دیگه با یه اسم دیگه زدم.
صبح الی آرایشم کرد.گفت با بقیه آرایشام متفاوته والا ما که نفهمیدیم چیش متفاوته ولی خداییش چشام سگ شده بود.یه جوری خط کشیده بود که اگه دو دیقه تو آینه به خودمم زل میزدم خودمو خیس میکردم!
یه روسری سیلک بنفش و صورتی و سورمه ای و طوسی.طرحش خیلی قشنگ بود.با یه مانتوی سورمه ای تنگ و کوتاه.یه شلوار جین یخی تنگ و یه کفش پاشنه ده سانت ست روسری و کیفمم ست کفشم.تیپم عین این مانکنای ترکیه ای شده بود.منتها با این تفاوت مه اونا مانتوشون تا مچ پاشونه من مانتوم به زور تا چهار انگشت پایین تر از رون پام میومد!
حدودا نیم ساعت از نشستنم گذشته بود که حمید(منشی شرکتم بود مثلا)رو آیفون گفت فربد اومده.گفتم دوتا قهوه بیاره و دعوتش کنه.
بعد از چند ثانیه فربد در زد و وارد شد.
مونده بودم پاشم یا بمونم سرجام که انقدر لفتش دادم خود فربد اومد جلو میزم ایستاد.
سلام کرد و یه پوشه گذاشت رو میزم.چهره اش بینهایت عصبی بود و نشون میداد خیلی بدجور دماغش سوخته!
اشاره کردم بشینه.اونم با حرص نشست رو مبل و دست به سینه زل زد به من.
الان وقتش بود از در دوستی و گول مالی وارد بشم.بهش یه لبخند مکش مرگ ما زدم و پوشه رو باز کردم.
همون موقع حمید در زد و وارد شد.اول قهوه منو گذاشت و بعدم مال فربد رو.
همونطور که برگه هارو نگاه میکردم و زیر و رو میکردم گفتم:خب چه خبرا جناب هوشنگ؟
پوزخند زد:بانو!از شما بعیده!توقع داری از دیشب تاحالا تو خوابم چه خبری شده باشه؟
یه لحظه موندم.بد زد تو برجکم.یه نگاه خصمانه بهش انداختم و گفتم:خب...گفتم شاید دیشب حالت عوض شده باشه...میدونی دیشب یه برق خاصی رو تو چشات میدیدم!
فکش سفت شد!هه هه.حقته بیشخصیته بیشور.
قرارداد بی عیب بود.خودشم قبلش امضاش کرده بود.سه تا بود.یکیش مال من.یکیش مال اون یه دونه هم میره پیش یه واسطه بیطرف که البته شک دارم طرف واقعا بی طرف باشه!!!
همه رو امضا کردم و از اون لحظه به بع ما به مدت یکسال همکار شدیم.
هه فکر کن یه قرارداد کاملا قانونی برای کار کاملا غیرقانونی.
برگه هارو برگردوندم تو پوشه و دادم دستش.
تعجب کرد که احتمال دادم واسه برگه سوم باشه.قبل ازینکه چیزی بگه با یه لحن مهربون گفتم:من کاملا بهت اعتماد دارم فربد.واسم مهم نیست طرف سوم کیه.مهم همون اعتمادیه که من بهت دارم.تو اعتماد منو جلب کردی پس تا آخرش باهات هستم.
دستمو به سمتش دراز کردم.اونم یه لبخند زدو دستشو کوبوند رو دستم.
نمیخوام بگم چقدر سر فهموندم حرفم به الی و کتی چقدر حرص خوردم.ولی همینقدر بدونید که دلم میخواست تک تک گیسای اون دوتا زن افاده ای رو با همین دستام بکنم.
آخه مگه چقدر یه آدم ظرفیت داره؟منم انسانم جزء بشریت به حساب میام به خدا!
الان که دارم این چیزا رو تعریف میکنما ،صدای جیغ جیغ نخراشیدشونو میشنوم.
آخه من چی بگم؟الان دلم واسه شما میسوزه که میخوام تعریف نکنم!
الی جون میگه شما لباست زرد قناریه باید یراقت بنفش بادمجونی باشه.
یعنی اختلاف سلیقشون تو حلقومم!
کتی جونم میگه چون زرد و آبی فیروزه ای تو چشمه باید یراقم فیروزه ای باشه!
حالا انگار همه چی حله جز اون کمربند جینگیلی که صداش رو مخ آدمه ولی آقایون محترمو تحریک میکنه!
حالا الان مسئله مهم اینه که رنگ زرد قناری آفریقایی با بنفش بادمجونی استوایی تحریک کننده تره یا با آبی فیروزه ای ریودوژانیرویی!!
منم عین فرمانده یه لشگر شکست خورده سرمو گذاشتم رو دستمو به جر و بحثای مسخره دو مادر فولادزره گوش میکنم تا ببینم نتیجه چی میشه!
فکر کنم یه دو ساعتی سر این مساله دعوا میکردن که بالاخره امیر مانند فرشته نجاتی از بهشت برین سر رسید و با انتخاب یکی ازون دوتا رنگ مضحک به دعوا خاتمه داد!(چه ادبیاتی!لحن قشنگم تو حلقتون!)
امیر شقیقه هاشو با انگشت اشاره ماساژ داد و اومد کنارم نشست.
گفت:موندم سرهنگ رو چه حسابی این دوتا عجوزه رو انتخاب کرده!
خندیدم :رو حساب قرض الحسنه!
با یه نگاه خیلی خیلی جدی گفت خوشمزه!دهنتو در مواقع جدی ببند!
اینارو با نگاهش گفتا!
خودمو جمع کردم و گفتم:خب.....حالا نتیجه چی شد؟
امیر زیر چشمی نگام کرد و گفت:هیچی دیگه....بنفشه بیشتر....امــــــ.بیشتر میاد....بهت!
یعنی اون لحظه توصیف حالم تو مختون نمیگنجه!
چی میتونستم بگم:این امیر همون پلیس کوماندو ریشوئس که به زور به آدم نگاه میکرد؟
هرچند....منم همون سروان پشمالوی سربه زیر آفتاب مهتاب ندیده ام که حتی پدرم بازوهامو ندیده!
حالا همه جونمو نه تنها فربد بلکه همکاران و بقیه آقایون هم دید زدن و مستفیض شدن!
دروغه اگه بگم خجالت کشیدم.....نه نکشیدم ،یعنی هیچ حس خاصی بهم دست نداد....فقط مونده بودم تو کار خدا!....ریحانه کجا و....شیوا کجا؟
یعنی مونده بودم وسط که الان در حال حاضر شیوا ام یا ریحانه!
بدفرم دچار دوگانگی شخصیت شدم!!!!!
ولی یه موضوعی این وسط خیلی واسم جالب بود.اینکه من تا قبل از این ماموریت فکر میکردم این وسط از یکی ازین پسرای ریشوی سربه زیر میاد خواستگاریمو بعد دوجلسه حرف زدن من هوش از سرم میره و عاشق میشم و بادا بادا و اینا!
ولی الان تو جایگاهای که هستم نه فربد جذاب و دخترکش....نه امیر قوی و قهرمان ....نه اون سروان عسگری چشم قشنگ!هیچکدوم واسم جذاب نیستن
یعنی دلمو یه جوری نمیکنن.همین حسی که تو همه رمانا هست دیگه.
دختره دلش لرزید و پسره آتیش گرفت و ...همینا دیگه!
حالا یکی نیس بگه تو فعلا کارتو انجام بده....اصلا کار و چه به این حرفا!
از بس رمان خوندم همش تو توهم به سر میبرم!
اصلا کی گفته بخت من تو این ماموریت وا میشه؟!
والا....
اه قاطی کردم...بسکه با خودم حرف میزنم دیوونه شدم!
الی بدو بدو اومد سمتم و یه تیکه پارچه بنفش که ازین سکه ها که جرینگ جرینگ میکنه بهش آویزون بود گرفت جلو صورتم و گفت:ببین...اینو امیرم تایید کرد.حالا بپوشی انقد جیگر میشی!
بعله...یعنی من چی بگم به اینا؟
امیرم با کمال پروویی سرشو تکون داد.یعنی تایید میکنم!
چه کنیم؟مگه من الان میتونم مخالفت کنم؟
هرچند اون ته مهای دلم خوشمم میاد!
کتی خیلی پکر اومد نشست کنارم و گفت:خب حالا....چقدر شاد شدی؟!یه چراغ سبز واسه این انتخابت عزیزم.
دهنشو کج کرده بود و با لج حرف میزد.یعنی زور زدم فقط نخندما!
الی گفت:خب حالا بریم بپوش ببینیم چجوری میشی؟یه دورم باید بریم سالن پاییین تو محیط قرار بگیری تمرین کنی.
هی وای...الان یادم افتاد.تو ساختمونی که مثلا خونه منه به جای پارکینگ و استخر و سونا و ازین چیزا یه سالن بزرگه مخصوص برگزاری مهمونی و پارتی و رقص.دیواراش ازیناس که میچرخه.یه طرفش آینه ست.یه طرفش دیوار طراحی شده.
یعنی قشنگ راست کار شیوا عالمی.یه زن که شغلش صادرات واردات لوازم آرایشه....حرفه اش رقصه!
یه سالن خیلی بزرگ که فکر کنم حدود 200-300 متری باشه.وسط سالن دقیقا،یه سکوی دایره ای شکله که فکر کنم جای ارکستر و خواننده و این چیزا باشه.من یه دور محض سرکشی به زیر دستام (البته ظاهرا!باطنا رفته بودم فوضولی!)رفتم اونجا.
نورپردازی سالن فوقالعاده بود!
دیوارا ترکیب رنگ بنفش و صورتی و قرمز....سقف صورتی و قرمز...نور هم میخورد به درودیوار....دیگه هیچی.یه جاهاییم لستر کریستال گذاشتن که نور کم میخوره بهش و منعکس میشه.ازین کریستالا که یا مکعبه یا دایره و ...
نمیدونم کارکیه ولی دستش درد نکنه کلی ایده گرفتم واسه خونه ام!
کجا بودیم اصلا؟!
آهـــــــــــان....الی و کتی لباسا رو تنم کردن.دلم نمیخواست امیر ببینه.حداقل همون وقع منو ببینه راحت ترم....واسه همین امیر و فرستادیم دنبال نخود سیاه.توی یکی از اتاقای خونه یه راه پله هست واسه سالن پپایین.هم یه جورایی در مخفی به حساب میاد هم واسه میزبان که دیگه از جلو در اصلی نره تو!
لباسم و توصیف کنم که شب مهمونی تو کفش نمونین.عرضم به حضور انورتون که من قرار شده تو این مهمونی سه دست لباس عوض کنم.طبق برنامه ای که واسه خر کردن آقا فربد کشیدیم لباس اولم واسه رقص عربیه.
یه لباس دو تیکه به ظاهر ولی قسمت بالایی با چندتا زنجیر به دامنش وصله.دامنش تا مچ پامه ولی روی هر دو پام چاک داره تا بالای بالا!
کمر دامنش جای یراقه.همونی که سرش دعوا بود.یه کمربند بنفش رنگ که روش پر از پولک و سکه اس تا صدا بده.دوتا خلخالم برای پام دارم که اونم بنفشه پارچش!
قسمت بالا تنه هم فقط روی سینه رو میپوشونه ولی با زنجیر به دامن وصله.یعنی دور تا دور کمرم زنجیر داره البته با فاصله.که وقتی راه میرم یا کمرمو میلرزونم زنجیرا هم به خاطر جنسشون رو کمرم میلغزن.
قسمت بالا تنه هم زرده ولی یه تیگه از یراق کمرم واسه بالای سینه ام میشه که بازم با زنجیر واصل میشه به مچ دستم.
رو مچم یه چیزی شبیه آستینه ولی نمیشه اسمشو گذاشت آستین.چون تمام بازوم و دستم پیداست.فقط واسه قشنگی گذاشتنش.
این از لباسم که رنگش هم خیلی جیغه!
کفشم هم من چون نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم چه برسه به اینکه برقصم یه صندل تخت واسم گذاشتن که لا انگشتیه.اونم رنگش زرده.از همه چی بیشتر از همین صندله خوشم اومده.انگار واقعا مال عربستانه!
خلاصه از همون در تو خونه رفتیم پایین.از یکی از در گردونا که یه طرفش آینه اس اومدیم تو سالن.الی رفت چراغارو روشن کرد.کتی رفت سراق آهنگ.منم همه دیوارا رو چرخوندم که سمت آینه بشه بتونم خودمو ببینم.یه جورایی کلاس رقص بود دیگه!
شروع کردیم به تمرین.مامانم جاش خالی.نیست بگه پدرسوخته چه معنی میده آدم تو رقص این همه استعداد داشته باشه؟
خودمم مونده بودم.انقدر زود یاد میگرفتم خودم داشتم ذوق مرگ میشدم!
اونروز که روز اول تقریبا به حساب میومد کلی تمرین کردیم.بدن منم یه عالمه آمادگی پیدا کرد!
از اون روزی که با فربد قرار داد بسته بودم یه هفته گذشت.امیر از طرف من زنگ زد به فربد و واسه پنجشنبه شب دعوتش کرد خونه ام.واسه آوردن همراه آزاد بود و من داشتم میمردم ببینم کی رو میاره.
بقیه قاچاقچیان محترم هم دعوت شده بودن.در واقع همه مرد بودن جز من و البته یه خانوم دیگه که تازگی باهاش آشنا شده بودیم.
اسمش آویشا ملک زاده...شغلش آدم پیدا کن...حرفه اش زبان!(منظور همون مخ زنیه...یه زبونی داره پدرسوخته که منم که یه زنم شیفته میشم چه برسه به مردا!)سابقه هم صفر.البته سابقه جناییشو میگم.وگرنه بین قاچاقچیا که زبون زده...در واقع هم مخ میزنه هم پا میده...هم....دیگه نمیگم بدآموزی داره!
اوشونم دعوتن.میشه گفت تو این ماموریت همکارمه ولی در اصل به چشم رقیب باید نگاش کنم.چون کافیه قاپ فربدو بدزده.اگه بگه من مردم فربد حتما قبول میکنه.به قول امیر باید از در دوستی باهاش وارد شم ببینم چی میشه.
پدرام یا همون سروان عسگری هم دعوته به خاطر رقابت با فربد.چون اصولا فربد شخصیت حسودی داره واسه پیش برد اهداف کیس مناسبیه!(جونم لفظ قلم)
آقا جونم براتون بگه زمان سپری شد و پنجشنبه کذایی رسید.
کتی جونم منو ساعت هشت بیدار کرد و تو خواب و بیداری صورتمو گذاشت تو دستگاه بخور.
بعدشم کمپرس آب سرد گذاشت که تا آخرین مولکول استخونم یخ زد!
بعدشم افتاد به جون صورت قشنگم و با انواع و اقسام پدر و مایع و جامد پوستم و رنگ و نقاشی کرد.الی سه دست لباسمو گذاشت رو تختم.برناممون خیلی باحال بود.قشنگ مردا رو میبرد لب چشمه و تشنه بر میگردوند!
لباس عربیمو که گفتم.لباس دومم واسه رقص عشوه و کرشمه آماده کرده بود.یه لباس سرتاسر حریر.مثل مدل لباسای یونانی وای این دامنش پرچین تر و کوتاه تر بود.یه لباس سفید یه سره که یقه اش خیلی بازه قایقیه.رو سرشونه دوتا حلقه طلایی میخوره و ازون حلقه باز یه پارچه حریر که تا مچمه.مچمم مثل دستبند یه حلقه طلاییه که پارچهه بهش وصله.مثل آستین ولی پارچه یه سره نیست.دوتیکه پارچه باریکه که فقط رو بازو و زیر بازو می ایسته.خیلی مدل قشنگیه.مثل مدل آستین لباس عربیه اس ولی اون با زنجیر نقره ای بود این با حریر .
لباسه خودش راسته اس ولی یه کمربند طلایی همجنس همون حلقه ها میخوره رو کمر.کلا مثل لباس خوابه انقد که نرم و لخت و راحته.وقتی کمربند و میبندم بالا تنه لباس حالت لمه میشه.گشاده ولی خوش حالته.دامنشم که تا دو وجب زیر زانوئه پرچینه.وقتی میچرخم تمام زندگانی میوفته بیرون!
کفشمم باز پاشنه نداره.ولی مثل کفش یونانی های قدیمهوهمون ارشمیدس و اینا!لا انگشتیه ولی دوتا بند داره که تا زیر زانو به صورت ضربدری بسته میشه.
لباس سومم که مال آخر جشنه و قرار نیست باهاش برقصم یه لباس ماکسی و خیلی تنگه که جنسش پوست ماریه.سبز فسفریه و روی پای راستم یه چاک خیلی بلنده تا بالا.
بالا تنه اش فقط یه بازی داره.یقه قایقی تا سر شونه ولی آستین داره.تا روی دستم میاد.
کفشمم مشکیه پاشنه 15 سانتی.(من از الان واسه اون موقع عزا گرفتم)
یه کیف دستی مشکی هم جهت فوفول بازی دستمه.
جالب اینجاس که قراره سر هر لباس مدل موهام عوض بشه.
ولی چیزی که این مهمونی خوشگلو واسم کوفت کرد این بود که قراره تو این مهمونی من به جز رقاصی جاسوسی هم بکنم.قراره واسه اطلاعاتمون یکی ازین قاچاقچیارو بندازم به جون یکی دیگه تا تو این فرصت فربد کارشو با یکی دیگه انجام بده.در واقع گفتن قراره تو مهمونی ن فربد یکی از ماموریتاشو اوکی کنه که منم باید جزئیات اون ماموریت رو ضبط کنم.
خیلی کار سختیه.منم نمیدونم این سرهنگ که از همه چی خبر داره چرا دیگه عروسک بازی میکنه آخه!؟
تا ساعت 6 که صدای آهنگ اومد منو الی و کتی یا تمرین میکردیم یه برنامه رو عوض میکردیم.خلاصه سرمون کلی گرم بود.یه بارم امیر اومد باهام حرف بزنه که خودم فهمیدم حرف بهانه اس و اومده فوضولی.
میدونین خصلت همه مردا همینه.فرقیم نمیکنه پیر باشن یا جوون یا بچه!مهندس باشه ،دکتر باشه یا عمله!وقتی ببینن یه چند تا خانوم باهام پچ پچ میکنن میمیرن از فوضولی !(خودم به شخصه تحقیقات جامعی دراین مورد داشتم)
امیر که اومد الی و کتی حتی نذاشتن از لای در یه نیگا بندازه طفلک!
صدای آهنگ میومد و من هر لحظه استرسم بیشتر میشد.این دفعه مهمونی و خوشگذرونی نبود!ماموریت داشتم.
البته خوب شدا!دیگه داشت یادم میرفت کی بودم و چیکار میکردم؟!
حاضر و آماده بودم که یکی در زد و گفت همه اومدن.حالا وقتشه.
الی دستمو گرفت و از همون در رفتیم پایین.
از لای در نگاه کردم.همه مشغول بودن.زن و مرد بغل هم یا میخوردن یا با آهنگ خودشونو تکون میدادن.رو سکوی وسط سالن هیچ کس نبود.آخه جای من بود.
دنبال فربد گشتم.واسه کارم باید تو چشاش زل میزدم.و بالاخره پیداش کردم.
دستش دور کمر یکی بود که نمیشناختمشش.احتمالا همون همراهش بود.البته بعید نبود یکی دیگه باشه.انقد فربد خوشگل و جذاب بود که هیچ زنی نبود که دست رد به سینه اش بزنه.
کتی زیر گوشم گفت :آماده ای؟
یه نفس عمیق کشیدم و با سر تایید کردم.
کتی با موبایل به یکی گفت :حالا...!
چراقا یه دفعه خاموش شد و پشتش صدای جیغ زنا و همهمه اومد.منم سریع و کورمال کورمال به همه تنه زدم و رفتم وسط سکو وایسادم.
معلوم بود همه ترسیدن آخه همه قاچاقچیای محترم بودن که از موجودی به نام پلیس واهمه داشتن!
حالتمو گرفتم.دستامو بردم بالا و از پشت چسبوندم به هم.سرمو انداختم پایین کمرمو کج کردم.یه پامو آوردم جلو و رو نوک انگشت ایستادم.رو بنده بنفشی که رو دماغمو دهنمو پوشونده بود نمیذاشت خوب نفس بکشم ولی با این حال باز یه نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم حالا.
یه دفعه چراغ با لا سر من که مخصوص استیج بود روشن شد.
صدای همهمه یهو قطع شد.هیچ صدایی نمیومد!انگار حتی نفسم نمیکشیدن!
این که حس کنی یه عالمه چشم داره نگات میکنه خیلی حسس بدیه!
داشتم میمردم ولی نباید خراب میکردم.سرم پایین بود و منتظر شروع آهنگ بودم.رو استیج یه سری فن بود که باد میزد زیر من و موها و لباسمو تکون میداد.با شروع آهنگ کم کم باد هم شروع شد و منم حرکات نرم دستمو شروع کردم.
موهامو لخت شلاقی کرده بودم که با هر حرکت من سریع تغییر جهت میداد.عین پرچم!
رقصم با حرکت دستام شروع میشد.از انگشتا آروم شروع میکردم به چرخوندن.آروم و با ریتم آهنگ عربی.از انگشت به مچ دست.از مچ دست به بازو ها.کم کم سرمو گرفتم بالا و چرخشمو به کتفمو کمرم رسوندم.
خیلی باحال بود هیچ صدایی جز آهنگ نمیومد!امگار میترسیدن حتی با صدای پچ پچشون رقص من خراب شه!
چرخشو به پاهام که رسوندم ریتم عوض شد.حالا نوبت حرکت ماری بود.
دستامو بردم دوطرف بدنمو عین مار حالت میدادم.فربد و پیدا کردم و زل زدم تو چشاش.چشمامم خمار کردم که حسابی نون به تنور بچسبه!
با تند تر شدن ریتم حرکات منم بیشتر میشد.کم کم لرزشو شروع کردم.
باسننمو عین چی میلرزوندم.تو اون نور تاریک و روشن یه صحنه ای شده بود که بیا و ببین.هه هم انقدر داغون بودن که یکیشون به عقل ناقصشون نرسید از شاهکارم فیلم بگیره!
ریتم عوض شد اینجا باید با سرم موهامو میچرخوندم.واسه همین دست بردم و روبندمو یاز کردم و پرت کردم یه جا!نمیدونم تو سر کدوم بدبختی خورد!
اینجا باید یه خورده لای لبام و باز میزاشتم که س*ک*س*ی بشه!
هنوز تو چشای فربد زلیده بودم.اونم عین چوب خشکی که تبدیل به درخت شده باشه....با دهن باز مونده و چشای گرد شده داشت نگام میکرد.خداااا چی میشد یه پشه همین الان بره تو دهنش بعد بره تو مغزش بعد مغزشو نیش بزنه و بعد فربد هم سکته مغزی کنه و بعد بمیره؟!
داشتم دیگه از دستو پا میوفتادم که آهنگ رسید به آخرش.دیگه هرچی هنر داشتم گذاشتم وسط....ته آهنگ من باید دستامو باز میکردم بالا سرم.سرمم میگرفتم بالا و یه پامم جمع میکردم تو شیکمم.
با ریتم آهنگ این تیکه آخرم رفتمو همزمان با تموم شدنش بدون اینکه کسی فرصت کنه به خودش بیاد و دست بزنه چراغ دو باره خاموش شد و منم مثل جت رفتم سمت همون در مخفی خودمون!
تا رفتم اون طرف در الی ججیغ کشید و منو بغل کرد و گفت:وای وای عالی بود عالی بود...شاهکار کردی شیوا جون آفرین.
صدای جیغ الی همزمان شد با روشن شدن چراغا و دست و سوت و جیغ مهمونا.الان از شوک درومده بودن رفته بودن تو شوک نبودن من.
عین یه خواب که یهو میاد و یهو میره.
بعد ابراز خوشحالی کتی رفتیم بالا.یه شربت خوردم و نشستم رو صندلی.کتی شروع کرد اول آرایش خلیجیمو پاک کرد.بعد رفت سراغ موهام.یعنی موهام نسوزه خیلی عجیبه!
موهامو پیچید تو بیگودیو دوباره اومد سراغ صورتم.آرایش این دفعه باید ملیح میبود.مثل الهه های یونانی!
فکر کن.رقص ایرانی و تیپ اروپایی!
دو لیوان شربت آلبالو خوردم.احمقا عوض اینکه چیز شیرین بدن قندم نیوفته چیز ترش میدن به خورد آدم.
حدود نیم ساعت یا بیشتر گذشت که باز باید میرفتم پایین.
تیپ این دفعمو خیلی دوست داشتم.باید ایندفعه با ناز مخصوص خودم میرقصیدم.
رفتم دوباره پشت در.باز باید چراغ خاموش میشد.با تایید کتی چراغ خاموش شد.
این دفعه صدای جیغ و دست و سوت اومد.فکر کنم گرفتن چقدر سورپرایز دارم واسشون.
این دفعه لازم نبود زل بزنم به فربد.باید با ناز به تک تک مردای تو سالن نگاه میکردم.
باز حالت گرفتم.یه دستمو گذاشتم پشتم.یه دست دیگمو گذاشتم کنارم(به حالت بفرمایین بشینین!)
یه پامم گذاشتم پشت اون یکی پام.سرمم کج کردم و تو گوشی که تو گوشم بود گفتم:اوکیه!
یهو چراغ بالا سرم روشن شد که ایندفعه بر خلاف دفعه ی قبل با تشویق بینظیر تماشاچیان روبه رو شدم!
ایندفعه لبخند رو لبم بود.یه لبخند ملیح و خوشگل و مامانی!
آهنگ کرشمه شروع شد و حرکات نرم و لطیف منم باهاش شروع شد.آهنگ قری بود.یه قری به کمر لقم میدادم که بیا و ببین!
بازم موقع رقص از کسی صدایی در نمیومد ولی لبخند رو لب همه نشون از رضایتشون میداد.
رقصم تموم شد و با یه حرکت فانتزی وایسادم و چراغ خاموش شد.سریع اومدم برم بیرون که دست یکی دور کمرم حلقه شد.
وای خدا.الان یکی که مسته نمیفهمه صاب مجلسو با عشقش اشتباه گرفته.
اومدم در برم که کنار گوشم صداشو شنیدم:میبینم که بانو همه رو دیونه کرده!
صدای خش دار فربد بود.
قلبم وایساده بودا!
گفتم:بزار برم.الان میام پیشت.
کنار گوشم یه بوسه ریز زد و گفت:باشه خانومی....زود بیا منتظرتم.
داغ شدم.....این دیگه چه حسی بود.یه چیزی از دلم ریخت!وای...مور مورم شد!
سریع از بغلش اومدم بیرون و پریدم تو راه پله.
نفس نفس میزدم.دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی الان وقتش نبود.نفهمیدم الی منو چطوری برد بالا.فقط وقتی آب پرتغال و شیرینی خوردم یه ذره حالم بهتر شد.لباس آخری رو پوشیدم.موهام همه رو جمع کرد بالا و با کش بست.
موهام کشیده شده بود واسه همین چشمام و کشیده نشون میداد.ابروهامم کشیده بود بالا!
این دفعه از در اصلی که از محوطه باز میشد رفتم.با ورودم تشویق بود که به سر و صورتم میریخت.نفهمیده بودم ولی امیر از جلو در پشتم میومد.
رفتم سمت جایگاهی که واسم در نظر گرفته بودن.این وسط هرکی دستشو دراز میکرد بهش دست میدادم.
رفتم نشستم و یه نفس تازه کردم.
عجب شبی بود.تازه اول کار بود.
قرار بود دو نفر بیوفتن به جون هم.فربد اومد کنارم نشست.شروع کرد به خوش و بش کردن.
پذیرایی شدیم.هرچی زمان میگذشت استرسم بیشتر میشد!
حدود ساعت ده بود و اول شب لاطا!
یه دفعه دیدم ته سالن همهمه شده.منو فربد بلند شدیم و من مثلا رفتم سمت دعوا.ولی امیر حواسش بود ببینه فربد کی جیم میشه.
تو خوش و بشایی که با فربد داشتم یه شنود چسبوندم به لب کتش.به هوای مرتب کردن یقه کتش و ناز و غمزه .اونم از بس مست حرکاتم بود نفهمید.
الان فقط باید میرفتم که ببینم با کی چی میگه.
رفتم کنار درگیری و چشم انداختم به امیر.امیر به فربد نگاه میکرد.بعد چند دقیقه که درگیری بالا گرفته بود اشاره کرد برم.منم از لابه لای مهمونا رفتم سمت جایی که امیر نشونم داد.دیدم فربد با یه زنه دست تو دست و فیس تو فیس داره حرف میزنه.
دورشون شلوغ بود ولی میتونستم برم با یکی دو نفر فاصله وایسادم.
صداشونو به زور میشنیدم.
فربد گفت:خب خانوم خانوما.فردا چیکاره ایم؟
زنه با یه ناز چندش آوری گفت:خب دیگه.فردا رو که تو باید بگی چیکارا میتونیم بکنیم.ولی واسه دوشنبه برنامه با منه.میدونی که....هه هه هه
خندید با خودش!مشنگ میزد فکر کنم!
فربد هم خندید گفت:آرررره!اصلا هواسم نبود.فردا که ما در خدمت خانومیم.ولی واسه دوشنبه بی صبرانه منتظر شنیدن خبرای خوبم.همون شبم نوبت منه.اوکی؟
زنه گفت:اوکی.نگران اون روز نباش.حله.ولی بگو ببینم شیطون.واسه فردا چه برنامه ای داری؟
فربد یه خنده شیطانی کرد.من که نمیدیدمشون ولی فکر کنم یا بغلش کرد یا ماچش کرد.بعدم گفت:سورپرایزه عزیزم.فردا منتظرتم.اوکی هانی؟
عوق !
دختره گفت:اوکی.الان عجوزهه میاد.بای
تا اینو گفت سریع رفتم رو استیج.یه میکروفون دادن دستم.منم یه حالت استرسی به خودم گرفتم و تو میکروفون شروع کردم داد بیداد کردن!
مثلا میخواستم بگم من دارم مهلکه رو آروم میکنم.
داغ کرده بودم.که علتشم صد در صد ترس بود.
چه راحت راجع به قاچاق یه مشت دختر بیگناه با هم قرار میزارن.
امیر و چند نفر دیگه نشوندنشون سر جاش.همه چی آروم شده بود ولی جو هنوز متشنج بود.منم زدم زیر گریه که چرا جشنم خراب شد.الان این فربد گور به گوری باید بیاد منو آروم کنه.
گریه ام هم البته نصف بیشترش از ترس بود.
درسته که پلیس بودم ولی این جریان از درکم خارج بود.نمیتونستم بفهمم این آدمای جذاب و راحت و خوشگذرون و بعضا مهربون یه مشت جلاد و جنایتکار باشن.
همه اومدن کنارم دلداری دادن جز فربد زباله!
نمیدونم کجا سرش گرم بود.منم نمایش رو تموم کردم و مثلا مهمونی ادامه یافت!!!
اشاره کردم یه آهنگ ملایم مخصوص رقص دو نفره بزارن.
بعدشم رفتم نشستم تو جایگاه مخصوص خودم و با یه گیلاس که توش یه شربت زرشک خوشمزه بود مشغول دید زدن شدم.
شربتم تموم شد که دیدم جناب دارن تشریف میارن این سمت.امیرم نمیدونم از کجا سریع خودشو رسوند پشت سرم.
فربد اومد جلو.دستشو دراز کرد و گفت:بانو افتخار یه دور والتس رو به من میدن؟
(قابل توجه دوستان:به رقص دو نفره با آهنگ ملایم و آروم میگن والتس.که اشتباها بین همه جا افتاده تانگو!!!باید بگم تانگو هم نوعی رقص دو نفره هست ولی نه اونی که همه مد نظرشونه.تانگو یک نوع رقص دو نفره با آهنگ تند هست.یک رقص ایتالیایی.گفتم که همه از اشتباه دربیان.رقص لامبادا و سالسا همجز رقصای تند محسوب میشه)
من دهنم باز موند.آخه من ازین رقصایی که این میگه بلد نیستم!
از پشت فربد نگاهم افتاد به سرهنگ یا همون دکتر خانوادگی من!
با سر اشاره کرد قبول کنم.نمیدونم از کجا شنید چی گفته!
دستمو با تردید و یه لبخند مسخره گذاشتم تو دستش.
با کشیده شدن من به سمت وسط سالن تقریبا همه ایستادن و نگاه کردن.
بدبخت شدم رفت.
الان ضایع میشه....چه غلطی کنم؟؟؟
فربد یه دستشو گذاشت پشت کمرم.یه دستمو گرفت.منم اون یکی دستمو گذاشتم رو شونه اش.آخه یه زوجی این ریختی بودن.
آهنگ عوض شد.چقد قشنگ بود آهنگه.فکر کنم مال یه فیلم بود.با شروع آهنگ من به زوج های دیگه نگاه کردم.پاهامو هماهنگ با فربد و شکل اونا بر میداشتم.چه آسون!پای راست جلو.دوباره عقب.پای چپ جلو.دوباره عقب.حالا یه چرخ.دو باره پای راست....
یه رقص با اصول آسون!
بعد که یه خورده یاد گرفتم چی به چیه به پام نگاه کردم ببینم درست انجام میدم یه نه.
مطمئن که شدم.سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشای هیز فربد.
تمام این مدت داشت نگاهم میکرد.شانس آورده باشم نفهمیده باشه هیچی بلد نمیباشم!
استرس گرفتم!سعی کردم لبخند بزنم.ولی ناخودآگاه ازش میترسیدم.
نمیدونم چه مرگم شده بود.
رقص مسخرمون تموم شد و دست زدیم و من با همراهی فربد رفتم نشستم سرجام.
فربد کنارم نشست و گفت:خیلی خوشحال شدم که افتخار رقص رو به من دادی.
من فقط لبخند زدم.
گفت:خب...من واقعا از دیدن رقص تو شوکه شدم.همین کافیه تا خودمو بابت شک به تو سرزنش کنم.بانو منو میبخشه؟
من نمیدونم چرا وقتی کنارشم از سوم شخص غایب استفاده میکنه!
یهو ترکید از خنده.رنگ نگاهش واسه یه لحظه عوض شد.فکر کنم یه لحظه مهربون شد.انگار جلوی یه دختر بچه چهار ساله نشسته و از کل کل باهاش لذت میبره!
بعد گفت:خب من از الان روی کمکت حساب میکنم شیوا جان.میخوام دختر تحویلت بدم رقاصه تحویل بگیرم.
میدونی که چی میگم؟هرچی هم بخوای واست فراهم میکنم.
سرمو تکون داد:اوکی.مشکلی نیست.
سرمو چرخوندم اونطرف و رفتم تو فکر.نقشه ی بعدی چیه؟چیکار کنم که خود فربد مدرک تحویلم بده؟
مهمونی تموم شد.ما به هدفمون رسیده بودیم و کارا خوب انجام شده بود.این وسط وقتی من مشغول کارای خودم بودم عسگری هم وظیفه خودشو انجام داده بود.هودشو بین بقیه جا انداخته بود و همکار گرفته بود و رضایت جلب کرده بود.
اونشب اصلا خوابم نبرد.من این قضیه رو مسخره گرفته بودم.داشتم خوش میگذروندم ولی نمیفهمیدمکم تو چه هچلی افتادم!
من دارم خوش میگذرونم درحالی که آویشا دختر میدزده...تحویل فربد میده....من باید آموزششون بدم تا بفرستنشون اونور واسه شیخای عرب برقصن....اونام خوششون بیاد پول میدن میخرنشون!خوششون نیاد پاس میدن به یه نفر دیگه یا میدنشون تو دیسکوها!
چه خبره و من تو لاک خودم میخندم!باید گریه کنم.
اگه من یکی ازون دخترایی میشدم که از زور نصیحتای بابا و مامانم میرم تو کوچه و خیابون به پست یکی مثل آویشا بخورم و اون وعده های دروغ ولی رویایی بهم بده و منم از فکر راحتی از پدر و مادر خسته کننده ام برم پیشش و اون منو تحویل یکی مثل فربد بده و بعد...وای...خودمو میکشتم.
اصلا دلم نمیخواد جای یکی ازون دخترا باشم!
دخترایی که هرکدوم میتونن واسه خودشون خوشبخت باشن.
خوشگلاشون میرن واسه رقاصی.
زشتاشون بعد از سواستفاده ای که ازشون میشه کشته میشن و اعضای بدنشون فروخته میشه!
حالا معلوم نیست...پولدار باشن....یه بی پول....پدر مادر داشته باشن یا نه!
هیچکدوم ازونایی که فکر فرار به سرشون میزنه نمیدونن چه سرنوشتی در انتظارشونه.
صدای اذان منو به خودم آورد.تا صبح بیدار بودم.
چند وقته نماز نخوندم؟نمیدونم!از وقتی تغییرات این ماموریت کذایی به مزاجم خوش اومده!
پاشم زیر لب هی میگفتم:خدایا ببخش...منو ببخش...
تو دستشویی اتاقم وضو گرفتم.مهر نبود.ولی کف اتاق سنگ بود.قبله کدوم وره؟
رفتم سمت پنجره.نور سبز مسجد رو ازینجا میدیدم.ای کاش میشد برم اونجا.
رفتم بیرون.اتاق امیر دم در ورودی بود برای اینکه متوجه رفت و آمدا باشه.
رفتم در زدم.جوابی نیومد.فکر کنم خواب باشه.آروم درو باز کردم.رفتم بالا سرش.بالا تنه اش لخت بود.با زیر شلواری.دمر خوابیده بود و دهنش باز بود.عین این پسر بچه هایی که رفتن تو کوچه فوتبال بازی کردن و مامانشون فرستادتشون حموم و بعدش اومد عین جنازه افتادن رو تخت و بیهوش شدن!
نشستم لب تخت.آروم صداش کردم:امیر؟
آمار
آمار مطالب
کل مطالب :
90
آمار بازديد
بازديد امروز :
63
بازديد ديروز :
111
ورودي امروز گوگل :
6
ورودي گوگل ديروز :
11
بازديد هفته :
63
بازديد سال :
13539
بازديد کلي :
49108